Monday, February 23, 2004

تقديم به آنان که حقيقت زندگی و عشق را دريافتند...

چشمها رو ببندين. يه صحنه يا مکان يا يک جمع رو در نظر بيارين که مدتها با اون زندگی کرده باشين . و فقط يک احساس خوب نسبت به اون دارين. بعد اون رو ترک کنين. اونجا رو کاملا احساس ميکنين ولی انگار يه غبار
نازک مه مانندی روش رو گرفته باشه . شما هر چقدر سعی کنين بهش برسين نتونين. ولی اون صحنه حتی واضح تر ازروز اول ورودتون به اونجا باشه.چه حسی به شما دست ميده؟..... یک محیط با یک مجموعه دوست داشتنی که ۴ سال از عمر شما اونجا صرف شده باشه.... :(

Tuesday, February 17, 2004

دیروز پیش یه نفر نشسته بودم که یه مقداری از من بزرگ تر بود ,حدودا یه 63 سالی از من بزرگ تر بود!
کانالهای مختلف تلویزیون داشتن راجب انتخابت و شور شوق و صد البته شعف ! مردم ((ایران اسلامی))
صحبت می کردن . با مردم هم مصاحبه می شد و آنها هم با کمال ((صداقت)) ابراز می داشتند که حتما
وظیفه دینی و ملی خود را انجام خواهند داد!. تا اینکه نوبت به شبکه باران رسید که در حال نمایش یک برنامه شبه راز بقا بود؛که یک آفتاب پرست خانگی را نشان می داد که در حال بالا رفتن از یک ژاکت بود,
و در بعضی مواقع هم بر روی برگهای گلدانهای خانه که به رنگ آنها در می آمد.در این حین ,همان پیرمردی
که حدودا 85 سال داشت گفت: این هم می خواد رای بده؟!!؟ من چند لحظه پیش خود فکر کردم و بعد هم خندیدم
وهم به شدت شباهت پی بردم...!

Sunday, February 15, 2004

برای من از من بگو . بگو من کیستم ,جهان چیست ؟,من و تو وجودمان در هم پنهان است.

ای گل من ,
از آن زمانی که پا یوجود نهادی تورا یافتم
وجودم با تو یکی است
در آن سرمای سخت و سوزان از میان دلم بر آمدی
هر ردی بدون اثر,
هر بودی بدون وجود
وجودم در تو پنهان است؛کسی تو را نمی یابد...

Thursday, February 12, 2004

((اگه بازم دلت میخواد/ یار یکدیگر باشیم,/ مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم,/
باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره...))

واسه هر کسی زمانی پیش میاد که نیاز پیدا میکنه از رنگ و آهنگ دلها با خبربشه . یه زمانی که احساس میکنی در عین دونستن همه چیز از هیچی خبر نداری. .یه جورایی احساس می کنی که نمی دونی چیکار کنی
؛ اونجاهایی که احساس میکنی دو تا دل پیدا کردی که با هم درگیرن...
((یه دل میگه برم برم,یه دلم میگه نرم نرم)).اون وقتی که به خودت میگی:


کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود ...

Wednesday, February 11, 2004

اکنون زمانی سیده که به خود بگوییم کجائیم ؛ در کجای نقطه آغاز خود ایستاده ایم و جهان ما را به نظاره
نشسته است.





آدونیس

Friday, February 06, 2004

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی راه و رسم دگری داشت...
روزی که جماعت دانشجو آرزوی آشغالی شدن می کرد!

ساعت 8 صبح وارد دانشگاه میشی به قصد آخرین انتخاب واحد در این دانشگاه.
ما که رفتنی شدیم ,کسانی که ماندنی هستند (( خدایشان بیامرزد)). برای گرفتن
یه برگه انتخاب واحد ناقابل( که صد البته از هر قابلی قابل تر می باشد) 6-5 بار
مثل چکهای در گردش بانک بین امور مالی دانشگاه و آموزش مربوطه میگردی.
بعد در یافت این برگه زر و وارد نمودن ستورا ت بر این برگه ساعاتی در انتظار
از برای چه ؟از این بابت 9640 تومان بدهی که کامپیوتر این مظهر کنونی بشر
از برای شما چونان ترم قبل از برای شما و دیگر دانشجویان محترم بگذارده!
که برگه بعد از ثبت کامپیوتری به دستت برسه. این کار ها رو خودتون بهتر از
من میدونین! پس ازش میگذرم و فقط میگم که تا ساعت 4 بعد ظهر کارم طول
کشید . مسئله مهم اندر جریانات صف بانک بود .که اسکناسهای ناقابل در یافتی
از دانشجویان گرامی قبل از اینکه به بسته های 10 تایی تبدیل بشن اندر یک سطل
آشغال خانواده انداخته می شد .البته وبرای خانواده نوع انسان زیاد بزرگ به نظر
می رسید! و در این هنگامان بود که دانشجویان گرامی پیشنهاد همکاری به عنوان
مأمور دفع زباله را می دادند!

Monday, February 02, 2004

عبور نگاه از مرز واقعیت

وقتی برسه,دیگه دیر شده,هیچ کاریش نمیشه کرد .علتش هر چی باشه مهم نیست.مهم اینه که اگه بیاد جلوش رو نمیشه گرفت.
و اون چیزی جز « عبور نگاه از مرز واقعیت نیست». عبور نگاه یک« من» ازمرز واقعیت یک« تو» برای هر کسی ممکنه
واقعیت «تو» پیش بیاد.من و تو های زیادی میان و میرن.در این بین «من» هایی که «تو» رو دارن ولی اون توها اونها رو به
به عنوان من (یا توهای) خودشون قبول ندارن؛بی کس و شاید گریون تنها می مونن. بعضی وقتها این بی تویی و داشتن فقط حس
این داشتن_ حتی بدون وجود تو یا من_ لذت بخشه چه برسه به بودن من و تو !