Tuesday, October 28, 2003

یاد دربندو یاد شمرونم
قدر اونجا رو حالا میدونم
میدونم اینجا فقط مهمونم
واسه دل تو این قربت دارم میخونم
آخ دلم تنگه وای دلم خونه
خاک این غربت دشمن جونه....



جدی جدی رفت....
آخر هم تو خاک غربت رفت...
شاید هم واقعا خاک غربت دشمن جونش شد
من که از رفتن ویگن ناراحت و حتی شکه شدم
باورم نمی شد که سلطان جاز واقعا رفت......
من یکی که واسش دعا میکنم

Wednesday, October 22, 2003

بر تو وآن خاطره آسوده سوگند
بر تو ای چشم گل آلوده سوگند
بر آن لبخند جادویی,بر آن سیمای روشن
که از چشمان تو افتاده آتش بر هستی من
عمری هر شب در رهگذارم,ماندم چشم انتظارت
شاید یک شب بیایی ,دردا تنهای تنها
بگذشته بی تو شبها در حسرت و جدایی

عاشقی گم کرده ره بی آشیانم
مانده بر جا آتشی بر کاروانم
زین محزون و خاموشم
عشقت خاکسترم کرد
بر دست باد پائیزی نشکفته پر پرم کرد

Tuesday, October 21, 2003

یه روزی روزگاری یه شهری بود به اسم شهسوار سابق و تنکابن کنونی
این شهر از دار دنیا یه رودخونه داشت با دو تا پل ماشین رو و یه کمربندی.
چندین سال پیش یه رضا نامی بود که دنبال کارا رو گرفته بود و این شهر
تونسه بود صاحب این چیزها بشه, که البته پایان کار کمربندی به عمر اون
آقا رضا قد نمیده, و یه عده از دشمناش قبل از مرگش نمیذارن به کاراش
ادامه بده . و این طوری میشه که کار اون کمربندی هنوز بعد از بیشتر از
40-30 سال ادامه داره و تموم نشده. اما بشنوین از اون دو تا پل. یکی از
پلها که عمرش بیشتر بود خراب میشه و نشست میکنه ولی یه جورایی سرپا
نگهش میدارن.تا اینکه بر اثر سیل بازم خراب میشه و دشمنای اون آقا رضا
تصمیم میگیرن که بعد از تعمیر پل قدیمی یه پل تازه کنارش بسازن .کار پل
جدیده بد تر از کمربندی طول میکشه.تا اینکه دوباره یه باران باد شدید که
یه طوفان بود واسه خودش میاد و پل قدیمی رو برای بار چندم خراب میکنه.
شهر میمونه و یه پل! شهر کلی به خاطر ترافیک ماشینهاش که باید از اون یه
پل رد میشدن شلوغ میشه و کم کم به ذهن بعضی مردم مثل من یه فکری به
ذهنشون میرسه که قبل از این تو فکر خیلی از مردم بود , و اون اینه که :

عاقبت این دو تا پل به کجا میرسه؟

Friday, October 17, 2003

در آن هنگام كه ترسي برخاسته از هواي سرد ذهن خويش سرار وجود ما را تسخير كرد
و تراوشات ذهن همچون بلورهاي سفيد برف دور جسم ما به آرامي فرو نشست ,آن وقت
تمامي اجزاي ذهن خود را پيش رو خواهيم داشت .كم كم احساس مي كنيم باري سنكين از
دوشمان پائين افتاده است!ولي ذهنمان بيش از حد سرد شده است بايد جرياني در آن روان
شود.اول نوبت اين است كه بلورهاي يخ دور خود را ذوب كنيم .يخها كه آب شد,و حتي
آبها بخار شدن بايد كرماي وجود خود را باز پس گيريم و ذرات جديد فكر رو جا نشين كنيم.
حالا بهتر شده و ميتونيم دوباره شروع كنيم.زندگي ادامه داره ,هيچ وقت براي ذوب كردن
يخها دير نيست.از گرماي قلب خود كمك بگيرين. همين حالا!