اول سلام به همه کسایي که به اینجا سر زدن ولی من مطلب جدید نداشتم.رفته بودم پوست بندازم, تو یه مقطع زمانی زندگی دچار دگر دیسی شدم! فکر کنم دیگه پیش نیاد اینقدر دیر به دیر مطلب بنویسم .
******************************************************************************
من تصمیم دارم اگه بشه هر چند وقت یه بار یکی از وب لاگ نویسها رو که میشناسم دعوت کنم اینجا, هم یه مطلب به سلیقه خودشون بنویسن هم حتی شده یه جمله راجع به وب لاگ خودشون بنویسن,شما دعا کنین عملی بشه !
****************************************************************************** من با خودم دچار تعارض شدم! یادم نمیاد از کی شروع شد که لحن نوشته هام جدی شد یا لا اقل نوشتارش,ولی از همون موقع خود و فرا خود من با هم درگیر شدن!یکی بیاد پا درمیونی کنه شاید یکیشون کوتاه اومد.
******************************************************************************
******************************************************************************
اینجا بود که بوجود اومد.چی بود؟ کسی نمیدونه,یه نفر میگه یه احساس ,اون یکی میگه نه بابا هر 6 تا خواهر برادرا اینجان؛ نه بابا 6 تا چیه؟ اونا که معلوم نیست 5 تا هستن یا 6 تا, این ششمیه خیلی مشکوکه!من که میگم کار اون بود.گوش کنین...صداش انگار چند تا شده نه؟ آره ولی همین چند وقت پیش بود که صداش هم تند شده بود هم محکم تر.کی رفت خبر بیاره؟ بابا از فزولی مردیم؟!؟... لا اقل خودمون بریم محل حادثه.نه نمیشه هنوز خورده هاش رو جمع نکردن.اومد .کی اومد ؟همون که رفته بود خبر بیاره دیگه.پس چرا گریه میکنه؟ از خودش بپرسیم...اونجا چه خبر بود؟ بابا بسه اینقد گریه نکن,چی شده آخه؟باشه ساکت باشین,گفتم باشه دیگه هنوز نمیتونم جلو گریم رو بگیرم یه ذره صبر کنین. باشه ........... میدونین چی شد؟ وقتی که اون رفت چشمها رفتنش رو نگاه کردن این هم این پایین خورد شد....
******************************************************************************
******************************************************************************
Tuesday, July 13, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment