از خونه میای بیرون واسه اینکه از یه مغازه نزدیک خونه خرید کنی,
راه بیشتر نزدیکه تا دور.موقعی که داری میری دو نفر رو می بینی؛
موقع برگشتن دوباره همون دو نفر رو میبینی که آروم آروم راه خودشون
رو میرن و اون مسیری رو که تو رفتی و برگشتی هنوز نرفتن
بعضی وقتها تو زندگی پیش میاد که یک کاری رو انجام میدی, بعد که
سرش فکر میکنی می بینی کارت زیاد شبیه بقیه نیست,هر چی فکر
میکنی به نتیجه نمی رسی,حتی اگه بیشتر فکرکنی مبینی تو یک مسئله
مشترک تقریبا هیچ دو انسانی شبیه به هم پیدا نمیشن. یه موقعیت کاری با
یک رئیس سخت گیر ممکنه برای تو واقعا عذاب آور باشه و نتونی
باهاش کنار بیای,در عوض یه نفر دیگه هر جور شده با موقعیت کنار
میاد و تقریبا بدون مشکل به کارش ادامه میده؛ و یا حتی ممکنه همین
شرایط برای فردی شرایط ایده آلی برای کار کردن باشه. در بعضی
موارد که واسه کسی مشکلی پیش میاد و ما دوست داریم کمکش کنیم
,هر چی بیشتر سعی میکنیم کمتر نتیجه میگیریم. یا راجع به یه موضوع
که واسه یکی اتفاق افتاده صحبت میکنی و میگی :آخه چه طور چنین
کاری رو انجام داد!؟! ایراد کار اینجاست که:
ماها سعی میکنیم همه چیز رو از دیدگاه تجربیات خودمون تفسیر کنیم
Friday, July 30, 2004
Tuesday, July 13, 2004
اول سلام به همه کسایي که به اینجا سر زدن ولی من مطلب جدید نداشتم.رفته بودم پوست بندازم, تو یه مقطع زمانی زندگی دچار دگر دیسی شدم! فکر کنم دیگه پیش نیاد اینقدر دیر به دیر مطلب بنویسم .
******************************************************************************
من تصمیم دارم اگه بشه هر چند وقت یه بار یکی از وب لاگ نویسها رو که میشناسم دعوت کنم اینجا, هم یه مطلب به سلیقه خودشون بنویسن هم حتی شده یه جمله راجع به وب لاگ خودشون بنویسن,شما دعا کنین عملی بشه !
****************************************************************************** من با خودم دچار تعارض شدم! یادم نمیاد از کی شروع شد که لحن نوشته هام جدی شد یا لا اقل نوشتارش,ولی از همون موقع خود و فرا خود من با هم درگیر شدن!یکی بیاد پا درمیونی کنه شاید یکیشون کوتاه اومد.
******************************************************************************
******************************************************************************
اینجا بود که بوجود اومد.چی بود؟ کسی نمیدونه,یه نفر میگه یه احساس ,اون یکی میگه نه بابا هر 6 تا خواهر برادرا اینجان؛ نه بابا 6 تا چیه؟ اونا که معلوم نیست 5 تا هستن یا 6 تا, این ششمیه خیلی مشکوکه!من که میگم کار اون بود.گوش کنین...صداش انگار چند تا شده نه؟ آره ولی همین چند وقت پیش بود که صداش هم تند شده بود هم محکم تر.کی رفت خبر بیاره؟ بابا از فزولی مردیم؟!؟... لا اقل خودمون بریم محل حادثه.نه نمیشه هنوز خورده هاش رو جمع نکردن.اومد .کی اومد ؟همون که رفته بود خبر بیاره دیگه.پس چرا گریه میکنه؟ از خودش بپرسیم...اونجا چه خبر بود؟ بابا بسه اینقد گریه نکن,چی شده آخه؟باشه ساکت باشین,گفتم باشه دیگه هنوز نمیتونم جلو گریم رو بگیرم یه ذره صبر کنین. باشه ........... میدونین چی شد؟ وقتی که اون رفت چشمها رفتنش رو نگاه کردن این هم این پایین خورد شد....
******************************************************************************
******************************************************************************
******************************************************************************
من تصمیم دارم اگه بشه هر چند وقت یه بار یکی از وب لاگ نویسها رو که میشناسم دعوت کنم اینجا, هم یه مطلب به سلیقه خودشون بنویسن هم حتی شده یه جمله راجع به وب لاگ خودشون بنویسن,شما دعا کنین عملی بشه !
****************************************************************************** من با خودم دچار تعارض شدم! یادم نمیاد از کی شروع شد که لحن نوشته هام جدی شد یا لا اقل نوشتارش,ولی از همون موقع خود و فرا خود من با هم درگیر شدن!یکی بیاد پا درمیونی کنه شاید یکیشون کوتاه اومد.
******************************************************************************
******************************************************************************
اینجا بود که بوجود اومد.چی بود؟ کسی نمیدونه,یه نفر میگه یه احساس ,اون یکی میگه نه بابا هر 6 تا خواهر برادرا اینجان؛ نه بابا 6 تا چیه؟ اونا که معلوم نیست 5 تا هستن یا 6 تا, این ششمیه خیلی مشکوکه!من که میگم کار اون بود.گوش کنین...صداش انگار چند تا شده نه؟ آره ولی همین چند وقت پیش بود که صداش هم تند شده بود هم محکم تر.کی رفت خبر بیاره؟ بابا از فزولی مردیم؟!؟... لا اقل خودمون بریم محل حادثه.نه نمیشه هنوز خورده هاش رو جمع نکردن.اومد .کی اومد ؟همون که رفته بود خبر بیاره دیگه.پس چرا گریه میکنه؟ از خودش بپرسیم...اونجا چه خبر بود؟ بابا بسه اینقد گریه نکن,چی شده آخه؟باشه ساکت باشین,گفتم باشه دیگه هنوز نمیتونم جلو گریم رو بگیرم یه ذره صبر کنین. باشه ........... میدونین چی شد؟ وقتی که اون رفت چشمها رفتنش رو نگاه کردن این هم این پایین خورد شد....
******************************************************************************
******************************************************************************
Subscribe to:
Comments (Atom)