Monday, December 08, 2003

هنوز در فکر آن کلاغم در دره هاي يوش /با قيچي سياهش بر زردي برشته گندمزار با خشخشي مضاعف/ از آسمان مات قوسي بريد کج/و رو به کوهي نزديک با قار قار خشک گلويش چيزي گفت که کوهها بي حوصله در ذل آفتاب تا دير گاهي با حيرت در کله هاي سنگي شان آن را تکرار ميکردند/ گاهي سوال ميکنم که يک کلاغ با آن حضور قاطع بي تخفيف /وقتي صلات ظهر با رنگ سوگوارشبر زردي گندمزار بال ميکشد تا از فراز چند سپيدار بگذرد با آن خروش و خشم چه دارد بگويد به کوههاي پير /که اين عابدان خسته خواب آلود در نيمروز تابستاني تا دير گاهي آن را تکرار کنند. شاملو خودتون فکر کنين که تو جامعه چه مقدار از اين کلا غها که حرفي واسه گفتن دارن هست... و حرفهايي که مي زنن ... و آدمايي که مي شنون ولي گوش نمي کنند... و صداهايي که تا مدتها انعکاس پيدا ميکنن... ولي فقط اين خود انسا نه که صداش رو ميشنوه و از انعکاس اون احساس تولد يه فکر قشنگ رو مي کنه

No comments: