فیلمی با عنوان: به نام پدر...
وقتی گلوله های آتش رو در فیلم دیدم که از پنجره ها به یاد جوزپه از پنجره های زندان بیرون انداخته
می شد , برای یک لحظه تمام افکارم دچار نوعی جمود شد. جریان افکارم خشک شد و فقط در فکر
تضادهای فیلم بودم . به فکر لحضه هایی که در طلاقی بین بی گناهی, و, جنگ خوبی و بدی گم شده بود.
و فکر حرفهایی که جوزپه به پسرش می زد:
اونها فقط جلوی تو رو گرفتن ،اما نمی تونن نور ذهنت رو بگیرن ....
و چه شیرین لحظه پایانیدر دادگاه...لحظه ای که ذهن سیالی خود رو مثل رودخانه های پایان زمستان
دوباره باز پس می گرفت . و لحضه ای که از پایان مبارزه احساس لذت می کردم . وقتی که به یاد خود
و انسانهای هم عصرم افتادم. درون و بیرون انسان ، زندگی ، محیط و جامعه ؛ نه درگذشته ، در حال و
شاید آینده ؛ سراسر پر از مبارزه است ... .
Friday, November 28, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment